آیراآیرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

ماه تی تی ...

شیرین زبونی های نازگلم

یک سال ونه ماه گذشت از تولدت. الان دختر کوچولوی من کلی بزرگ شده و دیگه حرف میزنه هیچوقت یادم نمیره اولین باری که یه جمله کامل گفتی با هم رفتیم سوپری سرکوچمون  تو نشتی توی سوپری و گفتی "ماما  به به". انقد ذوق کرده بودم که دلم میخواست همه ی به به های دنیا رو واست بخرم. اوایل بهم میگفتی مامانه .گاهی میگفتی ماما. به همه حیوونا وحشره ها  میگفتی گوگو به همه مردا میگفتی "ah" به همه زنا میگفتی "ننه  nana  " اینم کلمه هایی که الان میگی: مامانی_مامانیش بابا_باباییش آنا( مامان من  ( کلمه ترکی)) آتا (بابای من(کلمه ترکی)) دادا(دایی) ماتا( طاهره) نسی( ...
29 مهر 1393

دوستت دارم دخترم..

سلام همه ی هستی من.آیرا عزیز دلم میخوام ازت یه چیزی بخوام. میخوام مامان رو ببخشی که گاهی کم میارم و سرت داد میزنم که صبرم تموم میشه و شیطونی های قشنگ تورو نمیتونم تحمل کنم عزیزکم از خدا میخوام بهم کمک کنه تا یه مادر خوب باشم تا لیاقت مادر یه فرشته بودن رو داشته باشم.  الان تو خوابی و دلم واست تنگ شده ... دلگیرم از خودم که صبرم کم شده...دلگیرم ازت فاطمه ... خدایا فاطمه رو تنها نذار  
29 مهر 1393

سفر تبریز

دختر مامان یه شب که افطار دعوت بودیم خونه ی ماریا گلی(دخمل عمو حمید دوست بابایی) تصمیم گرفتیم که یه سفر با هم به تبریز بریم . خلاصه تا اینکه بعدازظهر هفتم مرداد سفرمون شروع شد. جای همه ی دوستان خالی خیلی خیلی خوش گذشت.همسفرهامون هم که دیگه هرچی از خوبیشون بگم کم گفتم.. توی تبریز پارک ائل گلی ومقبرة الشعراءو روستای کندوان رفتیم که همشون عالی بودن.مردم خونگرم و ساده و مهربونی داشت .   چندتا عکس از مقبرةالشعرا یه تابلو درباره اشعار استاد شهریار  همش مواظب کلاه ماریا بودی تا از سرش بر میداشت سریع کلاهش رو میذاشتی سرش دوباره. ماریا:واه خواهر این کفشم خیلی خشگ...
4 شهريور 1393

نازگل مامان..

  این عکسا رو خاله طاهره ازت گرفته عزیزکم.. داشتیم میرفتیم حافظیه . تو از دیدن این نور صورتی خیلی تعجب کرده بودی و میخواستی بادستت بگیریش. ...
28 مرداد 1393

شکمو...

به نظرتون مامانم چی توی این کشو یخچال قایم کرده؟  بابایی بیا کمک.. نصف نصف شریکی میخوریما ...
6 تير 1393

گردو

اینوری باید بشکنمش شایدم  از این طرف!!!   نمیشکنه خدا چیکارش کنم؟؟؟؟ ببین گردو دیگه اعصابم رو خرد کردی میخورمتا     ...
6 تير 1393

بابام رو میخوام

الهی فدات شم مامانی چون بابامهدی از ما دوره تو خیلی بهونش رو میگیری اینم یه روز صبح که تازه بیدار شدی و داری با بابایی تلفنی صحبت میکنی ... الهی قربون این چشای خواب آلوت برم من   (راستی این عروسکت رو  که دایی سعید خریده واست خیلی دوست داری بیشتر وقتا بغلش میکنی اسمش رو خاله طاهره گذاشته وی وی) ...
27 ارديبهشت 1393