آیراآیرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ماه تی تی ...

ماه من..

عزیز دردانه ی من کاش میدونستی که چقدر دوستت دارم .. تو  مایه ی آرامش دل من و مهدی هستی . عاشق بابا مهدی هستی وقتی  بابایی از سر کار میاد از لحظه ای که صدای ماشین رو میشنوی دیگه سر از پا نمیشناسی و تا بابا می آد میپری بغلش و  فرصت لباس عوض کردن هم بهش نمیدی دستات رو حلقه میکنی دور گردنش و بوسش میکنی ... نمیتونم رابطه ی تو و بابات رو توصیف کنم .گاهی که میخوابی با با میاد بالا سرت نوازشت میکنه و  با تمام وجودش نگات میکنه و من... عاشق این لحظه ام .. میشینم کنار و بابایی رو نگاه میکنم ..... خدایا شکر به خاطر همه ی لطفایی که بهم کردی.. که مهدی رو بهم دادی... که آیرا این فرشته ی معصوم رو به من...
6 آذر 1393

محرم در یزد

کوچه پس کوچه های یزد(محله قدیمی گاذرگاه)     اینم یه خونه قدیمی که فامیل های یزدی بهش میگفتن خونه خاله خانمی.دور تا دور این خانه اتاق  وسط خانه حیاط و وسط حیاط هم  یه حوض. در محرم روی حیاط خانه را با چادری بزرگ و گرد به نام پوش میپوشانند. وکل دیوارهای خانه را پارچه سبز و مشکی میکشنند. مردها در حیاط عزاداری میکنند وزنها هم روی پشت بامی که دورتا دور حیاط است مینشینند. وقتی  انجا بودم احساس میکردم زیر خیمه ی امام حسین (ع) نشسته ام... این خونه هر سال دهه ی محرم مهمان عزاداران ابا عبداله است هر چند صاحب خانه ی آن که پیرزن پیرمرد باصفایی بودند دیگه در این دنیا نیستند ولی صفا...
15 آبان 1393

لیمو شیرین

علاقه ی شدید تو به لیمو شیرین پسته و انار برمیگرده به بچگی من. توی حیاط مامانم اینا یه عالمه درخت لیموشیرین  وپرتقال و انار بود که من و داداشا و ابجی هام هر موقع دلمون میخواست میپریدیم توی حیاط و خلاصه تا دلمون میخواست میخوردیم... مزه ی آخرین انارهایی که روی درخت شاخه های  خشک بودن  و ما به هزار زحمت اونارو میچیدیم هنوز یادمه... پسته هم که دیگه نگو .یادمه بابام یه عالمه پسته میخرید  و هممون جمع میشدیم و تا میتونستیم میخوردیم ... این یه چندتا عکس از لیموشیرین خوردن دخملی... وای مامان جون منو نخوریا!!!   به به   به به  واقعا عجب میوه خوشمزه ای &n...
5 آبان 1393

شیرین زبونی های نازگلم

یک سال ونه ماه گذشت از تولدت. الان دختر کوچولوی من کلی بزرگ شده و دیگه حرف میزنه هیچوقت یادم نمیره اولین باری که یه جمله کامل گفتی با هم رفتیم سوپری سرکوچمون  تو نشتی توی سوپری و گفتی "ماما  به به". انقد ذوق کرده بودم که دلم میخواست همه ی به به های دنیا رو واست بخرم. اوایل بهم میگفتی مامانه .گاهی میگفتی ماما. به همه حیوونا وحشره ها  میگفتی گوگو به همه مردا میگفتی "ah" به همه زنا میگفتی "ننه  nana  " اینم کلمه هایی که الان میگی: مامانی_مامانیش بابا_باباییش آنا( مامان من  ( کلمه ترکی)) آتا (بابای من(کلمه ترکی)) دادا(دایی) ماتا( طاهره) نسی( ...
29 مهر 1393

دوستت دارم دخترم..

سلام همه ی هستی من.آیرا عزیز دلم میخوام ازت یه چیزی بخوام. میخوام مامان رو ببخشی که گاهی کم میارم و سرت داد میزنم که صبرم تموم میشه و شیطونی های قشنگ تورو نمیتونم تحمل کنم عزیزکم از خدا میخوام بهم کمک کنه تا یه مادر خوب باشم تا لیاقت مادر یه فرشته بودن رو داشته باشم.  الان تو خوابی و دلم واست تنگ شده ... دلگیرم از خودم که صبرم کم شده...دلگیرم ازت فاطمه ... خدایا فاطمه رو تنها نذار  
29 مهر 1393

سفر تبریز

دختر مامان یه شب که افطار دعوت بودیم خونه ی ماریا گلی(دخمل عمو حمید دوست بابایی) تصمیم گرفتیم که یه سفر با هم به تبریز بریم . خلاصه تا اینکه بعدازظهر هفتم مرداد سفرمون شروع شد. جای همه ی دوستان خالی خیلی خیلی خوش گذشت.همسفرهامون هم که دیگه هرچی از خوبیشون بگم کم گفتم.. توی تبریز پارک ائل گلی ومقبرة الشعراءو روستای کندوان رفتیم که همشون عالی بودن.مردم خونگرم و ساده و مهربونی داشت .   چندتا عکس از مقبرةالشعرا یه تابلو درباره اشعار استاد شهریار  همش مواظب کلاه ماریا بودی تا از سرش بر میداشت سریع کلاهش رو میذاشتی سرش دوباره. ماریا:واه خواهر این کفشم خیلی خشگ...
4 شهريور 1393

نازگل مامان..

  این عکسا رو خاله طاهره ازت گرفته عزیزکم.. داشتیم میرفتیم حافظیه . تو از دیدن این نور صورتی خیلی تعجب کرده بودی و میخواستی بادستت بگیریش. ...
28 مرداد 1393

شکمو...

به نظرتون مامانم چی توی این کشو یخچال قایم کرده؟  بابایی بیا کمک.. نصف نصف شریکی میخوریما ...
6 تير 1393

گردو

اینوری باید بشکنمش شایدم  از این طرف!!!   نمیشکنه خدا چیکارش کنم؟؟؟؟ ببین گردو دیگه اعصابم رو خرد کردی میخورمتا     ...
6 تير 1393