آیراآیرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ماه تی تی ...

بابام رو میخوام

الهی فدات شم مامانی چون بابامهدی از ما دوره تو خیلی بهونش رو میگیری اینم یه روز صبح که تازه بیدار شدی و داری با بابایی تلفنی صحبت میکنی ... الهی قربون این چشای خواب آلوت برم من   (راستی این عروسکت رو  که دایی سعید خریده واست خیلی دوست داری بیشتر وقتا بغلش میکنی اسمش رو خاله طاهره گذاشته وی وی) ...
27 ارديبهشت 1393

من اومدم

سلام به همه دوستای خوبم و همه نازگلاشون دلم واستون تنگ شده این مدت خیلی درگیر بودم ببخشید سر نمیزدم... خوب برم سراغ آیرا جونم یه چن تا عکس از سال 92 مونده میذارم مامان جونم اینجا لباس خاله طاهره رو پوشیدی و دار ی تلاش میکنی کفش خاله رو پات کنی.     اندر حکایت هنر خاله که لباسش رو به این شیوه تنت کرده     اسفند 92 بود رفته بودیم خرید .سوئیچ ماشین دست تو بود از اونجایی که عاشق قفل و کلیدی و هر کلیدی دستت میاد میری سراغ یه در تا باز ش کنی ،گیر داده بودی به قفل در مغازه. ما هم که سرگرم خرید بودیم یهویی برگشتیم دیدیم پهن شدی کف مغازه  وداری تلاش میکنی قفل رو باز کنی ... ...
27 ارديبهشت 1393

عید 93..

اینم سفره هفت سین... آخ مامان جون واست بگم از سوتی سال 92 مامان وبابات پنجشنبه 29 اسفند 93 بود و ما هنوز واسه تو کفش نخریده بودیم ساعت هفت شب من و تو و بابایی زدیم بیرون.شهر خیلی خلوت بود داشت از تعجب شاخمون در می اومد اخه یه شب قبل عید چرا هیشکی توی شهر نیس .یعنی شیرازیا انقدر زرنگ شده بودن ویه شب قبل سال تحویل خریدشون تمام شده بود!!!!!!!!! خلاصه به هر بدبختی بود یه مغازه باز پیدا کردیم و یه کفش قرمز واست خریدیم . باورت نمیشه همه ماهی گلی فروشی ها داشتن بساطشون جمع میکردن هفت سین هم که گیرمون نیومد. به هر حال ساعت 9:30  رسیدیم خونه بابا رفت سر کوچه تا ماهی بخره . من تلویزیون رو روشن کردم و دیدم همش میگ...
27 ارديبهشت 1393

آیرا ،بابایی،بهار...

تازه یاد گرفتی بابا رو صدا بزنی.البته صدات رو کلفت میکنی و دهنت رو جمع میکنی و میگی بو بو .. الهی قربون دوتاتون بره فاطمه .عاشقتونمممممم... ...
26 ارديبهشت 1393

پارک آزادی

اینجا هم با خاله فتانه درگیری که کیفش رو ازش بگیری موفق شدی و پا به فرار گذاشتی اینم اولین پشمک زندگیت.. اینم محمد حمید پسر خاله فتانه که من گفته بودم مواظب تو باشه       ...
26 ارديبهشت 1393

من...

آیرا جان نازدخترکم  دلم نمیخواد برات از ناامیدی هام از دلتنگی هام ، از غصه هام بگم.. ولی گاهی دیگه کم میارم... گاهی دلم انقدر از این دنیاو آدماش میگیره که ذیگه دلم نمیخواد پیششون باشم دلم میخوادبرم  یه دنیای دیگه.یه جایی که توش دروغ نباشه غم نباشه دلتنگی نباشه .. وقتی سیر میشم از زنده بودن ،فکر کردن به لبخند تو  و چشمای مهربون بابا مهدی  دوباره امید رو بهم برمیگردونه .. تو وبابا همه ی زندگی فاطمه هستید... منو ببخش دخترم اگه مادر خوبی نبودم ... منو ببخش مهدی جان اگه برات فاطمه نبودم...
12 اسفند 1392