یاد ایام..
ماه تی تی ، ماه شبهای من ، سلام...
امشب بیخوابی زده به سرم طلا بانوی من...
تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که بیام وبلاگت و یه کم باهات حرف بزنم
عزیز دردونم از اول تولدت عکسات رو نگاه کردم باورم نمیشه که دوساله شدی مثل چشم بر هم زدن گذشت .
ببینن چقد کوچولو بودی دخترم .
الان واسه خودت خانمی شدی ماشاله توی جونت
الهی که دخترم همیبشه دلت شاد باشه و همیشه آرامش داشته باشی ...
دوستت دارم به اندازه تمام لحظه های عمرم که گذشت..
گاهی فکر میکنم که اگه همین الان عمرم تموم بشه و خدا بپرسه از این سی سال عمرت چی داری فقط میگم "دخترم آیرا.."
تو همه ی بود و نبود من هستی .
میدونی آیرا قبلا واسم مهم نبود کی بمیرم ولی الان همیشه دعا میکنم خدا عمرم رو طولانی کنه تا وقتی که تو بزرگ بشی و دستت رو بزارم توی دست یه کسی که عاشقت باشه. که خیالم راحت باشه اگه من نباشم تو کسی رو داری و توی این دنیای برهوت تنها نیستی ...
امشب دلم واسه دوستای مدرسم تنگ شده..
واسه افسانه واسه طاووس .
طاووس که از ما بزرگتر بود و رییس ما بود ،من و افسانه نوچه اش بودیم .زنگای تفریح مارو مجبور میکرد کتابامون رو کنار هم بچینیم توی حیاط تا مثل فرش بشه و اون بشینه روش..
یادش بخیر بزرگترین غم زندگیم این بودکه صبح مدرسم دیر بشه و بعد از آقا معلم برم مدرسه...
وقتی 7 ساله بودم از مه خیلی میترسیدم میدونی چرا دخترم ؟چون یکی از بچه های کلاس بالایی یه شعر ترکی میخوند که معنیش این بود
مه اومده نمک ببره دختر 7 ساله ببره..
(دومان گلمیش دوز آپارا 7ساله قزه آپارا)
جالب اینه که من وقتی 8 ساله شدم و مه همه جا رو میگرفت بازم اون دوستم همون شعر رو میخوند با این تفاوت که (دومان گلمیش دوز آپارا 8 ساله قزه آپارا)!!!!!!
و منم انقد کوچولو بودم که باور میکردم و خیلی مواظب بودم که یه وقت تنها نشم مه بیاد منو ببره!
یادش بخیر....